دوستان عبدالوهاب نظری در باره این نویسنده هرمزگانی چه گفتند:

خستــــــه بود فقط همیــــــن!



صبح ساحل ، هنری -  صدف محمودی//عبدالوهاب نظری داستان نویس جوان هرمزگانی در 15 دی ماه 1397 در گذشت که بسیاری از اهالی  هنر را متاثر کرد. 

این داستان نویس متولد 1363 بود و  سال های  زیادی به ویژه در یک سال اخیر با بیماری دست و پنجه نرم می کرد که شنبه در بیمارستان شهید محمدی دار فانی را وداع گفت.این نویسنده هرمزگانی فعالیتش را از سال 1385 آغاز کرد، کتاب مجموعه داستان «خسته ام فقط همین» یکی از آثار او بود که توسط نشر افکار در سال 93 به چاپ رسید.

«بالش ابری» دیگر مجموعه ی وی است که قرار بود از سوی نشر نیماژ منتشر شود. از  دیگر فعالیت های عبدالوهاب داستان هایی با عنوان «ویلچرنوشت» بود که در فضای مجازی منتشر می کرد و مورد استقبال مخاطبان بسیاری قرار می گرفت. 

 عبدالوهاب از زبان دیگران

امین شمسی زادگان دوست، همکلاسی سال های دور و همسایه او درباره اش می گوید: عبدالوهاب اهل کتاب بود که این را از پدرش به ارث برده بود و همین آغازی بود برای علاقه اش به داستان نویسی. او شخصیت بسیار آرامی داشت و هرگز اهل بگو مگو و دعوا نبود.

در سن کم وقتی سوم راهنمایی بودیم بعد از عمل سرطان غدد لنفاوی اش که در گردنش ایجاد شده بود ویلچرنشین شد. در این سال ها با وجود مشکلات حرکتی خودش به تنهایی کار با کامپیوتر را آموخت. 

روحیه تسلیم ناپذیر او، امید و تلاشش برای من همیشه ستودنی بود، هرگز نمی گفت مریضم و دوست داشت رو به جلو حرکت کند. خانواده ی او به ویژه خواهرش از او بسیار حمایت کردند و در این سال ها کنارش بودند.

اگر بخواهم خاطره ای بگویم باید بگویم یادم می آید بچه بودیم، اول راهنمایی، در لار باران می بارید، هوا طوفانی بود از شوق باران تا خانه پدر بزرگ او دویدیم، ما باران زیاد ندیده بودیم و وقتی به خانه رسیدیم فکر می کردیم حسابی قرار است تنبیه شویم که نشدیم! 

 احسان رضایی درباره او نوشت:

وهاب جان زنگ بزن تماس بگیر فحش بده هر چقدر دلت می خواد فحش بده که چرا باید اتاق انجمن داستان رو بذارن توی طبقه دوم سرای هنر. توی داغون ترین جا با شصتا پله که تو نتونی هر هفته بری جلسه انجمن داستان، به موسی بندري بگو بیاد منو دعوا کنه اونم فحش بده که چرا این همه اتاق بدون پله توی حیاط فرهنگسرا هست اونوقت دفتر انجمن باید طبقه دوم باشه با شصتا پله که تو نتونی بیای هر هفته  داستان بخونی، وهاب جان بگو به بهروز  عباسی بگم بیاد وسط سخنرانی ابوتراب خسروی که کار واجب داری باهاش، وقتی گفتم من هستم گفتی نه فقط بهروز بیاد ببرت بیرون از سالن شیر سوند و باز کنه تا تو کمی راحت کنی خودتو وهاب زنگ بزن فحش بده که چرا زود مجوز پرفورمنستو صادر نمی کنن وهاب جان رفیق دیگه تموم شد نمی خواد فحش بدی دیگه راحت شدی دیگه لازم نیست شصتا پله رو بری بالا داستان بخونی.

 رخشنده پاسلار درباره او می گوید:

از دید من ویژگی خاصی که وهاب داشت جدای این که داستان نویس باشد و یا به طور عام هنرمند، خصیصه تسلیم نشدگی اش بود. انسانی با آن وضعیت جسمی چگونه می توانست آنقدر سرشار از انرژی و انگیزه و حیات باشد.

قشنگ معلوم بود که درد می کشید،جسمی می گویم، روحی اش بماند اما لبخند می زد. امتیازش این بود که با تمام محدودیتهای جسمی همیشه امیدوار بود و در تکاپو. این ویژگی در داستانهایش هم نمود دارد.

حتی در ویلچر نوشتها هم شاهد تلاش نفس گیر هستیم برای به دست آوردن هر چیزی. شگردش این بود که با وضعیتش کنار آمده بود،نه تنها انکار نمی کرد بلکه از آن در پرداخت آنچه می خواست بنویسد سود می جست.

حتی موقعیتش را به طنز بدل می کرد. هر چند این طنزها در باطن تلخ و سیاه بودند اما مخاطبش را به خنده وا می داشت.حالا رها از رنج و ویلچر در حوالی ما پرواز می کند.

 پگاه نجفی خواه درباره او نوشت:

از وقتی شنیدم  وهاب نظری دیگر بین ما نیست مات و مبهوت مانده ام هنوز. نمی دانم باید چه چیزی درباره اش بنویسم . نویسنده ای که نام مجموعه داستان اولش « خسته ام فقط همین» بود و مجموعه ی در دست چاپش به نام « بالش ابری» بزودی به بازار می آید ولی در نبود خودش و به نظرم نام هر دو مجموعه به وضعیت نویسنده اش خیلی نزدیک بوده و است و این فقط از ذهن خلاق و هوشمند یک انسان برمی آید .نویسنده ای که دوست قدیمی و خوبی بود برایم هر چند به اندازه ی تمام این سالها با هم اختلاف نظر و سلیقه و دعوا داشته ایم و هر بار انگار نه انگار از حرف ها و تفاوت ها مثل دو دوست به گفتگو نشسته ایم . دنیای وهاب با من فرق داشت و دنیای من با وهاب. به قول خودش تجربه ی زیستی همدیگر را درک نمی‌کردیم و البته دنیای آدم هایی مثل وهاب استثنائی بود و دنیای آدمی مثل من معمولی و دم دستی و خب همین مسئله داستان های او را جذاب و خواندنی کرده .  دلم برایش تنگ می شود و نبودنش را نه تنها من بلکه داستان هرمزگان به خوبی حس خواهد کرد.

 خیام مویدی درباره او می گوید:

می‌خواهم از داشته‌هایش بگویم نه از نداشته‌های ظاهری‌ای که هر کس با دیدنش لمس‌اش می‌کرد. او امید فراوانی داشت و این موهبت بزرگی بود در زمانه‌ای که هنرمند امروزی به واسطه‌ی روح دغدغه‌مندش هر روز از آن تهی‌تر می‌شود. وهاب به معنای کامل، روح شاداب و جستجوگری داشت. کافی بود یک روز را در کنارش باشی تا بدانی چه رنج جسمانی‌ای را متحمل می‌شود ولی او از جنس مردان پولادین بود، قوی‌تر از آن بود که چیزی از پای درش بیاورد. با لبخند گرم واقعی و همیشگی‌اش مدام در حال کشف و خلق بود. مثل هر نویسنده‌ی دیگری، نوشته‌هایش از دل تجربه‌های شخصی‌اش برمی‌خواست و از آن جهت که تجربه‌های شخصی روزمره‌اش تفاوت فراوانی با تجربه‌های شخصی امثال ما داشت، نوشته‌هایش تمام و کمال دستخط خودش بود، گاهی دغدغه‌هایی بود که به مخیله‌ی نویسنده‌های دیگر خطوری نداشت. او رنج نمی‌کشید، رنج را زندگی می‌کرد و آنقدر این رنج جسمی را روزمره می‌دید که جایی برایش در نوشته‌هایش قائل نبود. آنچه مشخص است این است که در زندگی کوتاهش دو مجموعه داستان را به انتشار رسانده که دومی به زودی زیر چاپ می‌رود و همه‌ی آثارش شاید پربارتر از تمام آثار طول زندگی یک نویسنده‌ی هم‌شهری‌اش باشد. با تمام زجری که می‌کشید و با تمام نداشته‌های ظاهری‌اش مدام در حال ستایش زندگی بود و مدام در کار تولید هنر بود و این حقیقی‌ترین چیزی‌ست که در مورد وهاب می‌شود گفت، همانقدر حقیقی که عدم‌اش رنج حقیقی جامعه‌ی هنری ماست

 یک داستان کوتاه از عبدالوهاب:

وقتی جلوی تلویزیون نشسته بود خودش را توی آشپزخانه می دید» «وقتی توی آشپزخانه نشسته بود و غذا می خورد خودش را جلوی پنجره می دید که بیرون را تماشا می کرد» «موقع لباس پوشیدن ،خودش را در حال دوش گرفتن می دید» خیالش راحت بود که خودش آنقدرها نزدیک نشده و هرموقع احساس خطر می کرد چند قرص اضافه بالا می انداخت تا از نزدیک تر شدنش جلوگیری بکند. غافل از اینکه مصرف بیش از اندازه ی قرص ها باعث مقاوم شدن بدنش و از دست دادن تاثیر اولیه ی قرص ها می شد. همه چیز در حال تغییر بود و این تغییر آنقدر آهسته اتفاق می افتاد که هرگونه واکنشی مبنی بر شوک زدگی را از او سلب می کرد. «دوش که می گرفت خودش را می دید که وارد حمام می شد. لیف را دستش می کرد و شروع می کرد به شستن بدنش» «ورزش که می کرد، خودش آهسته می آمد کنارش و دمبل می زد. دراز و نشست می کرد»این نزدیکی موقعی باعث وحشتش شد که داشت تلویزیون تماشا می کرد. خودش کنارش نشست. با صدایی لرزان گفت« خواهش می کنم نزدیکتر نشو» خودش پوزخند زد گفت« شل بگیر. هرگونه انقباض درونی و بیرونی درد ورودم رو بیشتر می کنه» (برشی از داستان «درخود فرورفتگی »

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها