داستان پسر کوچولوی بد



روزی روزگاری، یه پسر کوچولوی بدی بود به نام « جیم « - هر چند که اگه عنایت بفرمایید می بینید که توی جزوه های تعلیمات دینی، تقریباً همیشه اسم پسرکوچولوهای بد رو می ذارن « جیمز». چیز غریبی بود، ولی با این وصف حقیقت داشت؛ یعنی این یکی رو جیم صدا می زدن.
به نوشته روزنامه صبح ساحل، اون اصلاً مادر ِ مریضی نداشت، حتا از اون مادرهای مریض مسلول هم نداشت که خیلی اهل دین و ایمون هستن و رستگاری شون رو تو این می دونن که دراز بکشن تنگ ِ قبر و به آرامش ابدی برسن، ولی چون با عشق عمیقی از پسرشون حمایت می کنن، اون قدر دل نگرونش هستن که حس می کنن همچی که بمیرن، عالم و آدم دست به یکی  می کنن تا پسره رو بچزونن و تحویلش نگیرن. آخه توی کتابچه‌های تعالیم مذهبی یکشنبه‌ها، اسم اکثر پسرهای بد رو می ذارن «جیمز» ، و همیشه هم طرف یه مادر مریض داره که یادش داده بگه: «الهی به امید تو!»  یا یه چیزهایی تو همین مایه ها، و شب‌ها هم مادره براش با اون صدای سوزناک دلنشین لالایی می خونه تا بخوابه و بعد هم جای شب به خیر گفتن، ماچش می کنه و بعد کنار تخت دُردونه ش زانو می زنه و آبغوره می گیره. اما مادرِ قصه ی ما با اون مادرها فرق داشت. اسم این پسره «جیم» بود و مادرش هم هیچ درد و مشکلی نداشت - نه سِل داشت و نه هیچ مرض ِ دیگه ای از این قماش. برعکس، کاملاً سُر و مُر و گنده بود و دین و ایمون درستی هم نداشت؛ علاوه بر این ها، نگران اوضاع «جیم» هم نبود. تازه می گفت اگه گردنش هم خورد بشه، چندان اتفاق مهمی نیست. اون همیشه «جیم» رو به زور ِ در ک...ی می‌خوابوند، و هیچ وقت هم به جای شب به خیر گفتن، ماچش نمی کرد؛ عوضش وقتی که می‌خواست از پیشش بره، یه مشت می کوبید تخت سینه ش.
 القصه، این پسرِ بدِ کوچولو یه روز کلید بوفه ی مطبخ رو کش رفت و یواشکی سینه‌خیز خودش رو سوند به اون جا و با مقدار زیادی مربا از خودش پذیرایی کرد و بعد هم خمره ی مربا رو طوری با قیر پر کرد که مادرش ملتفت نشه کار مربا ساخته شده؛ اما اصلاً هم یهو یه احساس وحشتناکی به سراغش نیومد و هیچ صدایی هم در گوشش نجوا نکرد که «فکر می کنی درسته که از مامانت سرپیچی کنی؟ فکر نمی کنی این کارت یه گناهه؟ می دونی جای پسر کوچولوهای بدی که مربای اعلای دستپخت مادرشون رو دزدکی می‌خورن کجاست؟» و بعدش هم توی خلوتش زانو نزد و قول نداد که دیگه هرگز شیطنت نکنه، تا پشت بندش با روحی نورانی و دلی آکنده از شادی از جاش بلند بشه و بره پیش مادرش مُقر بیاد و ازش طلب بخشش کنه، و مادره هم اون رو ببخشه و از سرِ قدردانی و غرور اشک توی چشم هاش حلقه بزنه و بچه رو حلال کنه. نخیر؛ این چیزها مال سایر پسرکوچولوهای بد ِ توی کتاب هاست؛ واسه ی «جیم «  قصه ی ما به طرز کاملاً غریبی، اتفاقی دقیقاً عکس ِ این افتاد. اون مربا رو خورد و به همون روش پَست و شرورانه با خودش گفت که خوب کاری کرده و بعد زد زیر خنده و مجسم کرد که پیرزن بیدار می شه و ماجرا رو می فهمه و عربده می کشه.وقتی هم که ماجرا رو فهمید، اون خودش رو می زنه به اون راه که انگاری هیچی در این باره نمی دونه، مادره هم با شلاق می افته به جونش و اون هم ادای گریه کردن رو در می آره. همه چیز در باره ی این بچه عجیب و غریب بود و هر اتفاقی که برایش می‌افتاد، یه جورایی فرق داشت با بلاهایی که سر سایر «جیمز» های توی کتاب ها می اومد.
 یه بار اون از درخت سیب ِ آکرون ِ باغبون رفت بالا تا سیب بدزده، و اصلاً هم شاخه نشکست و اون هم نخورد زمین تا دستش بشکنه و سگ گنده ی باغبون بپره بهش و آش و لاشش کنه و بعدش هم غمگین و داغون چند هفته بیفته روی تخت مریض خونه و توبه کنه و بچه ی خوبی بشه. نه! اصلاً از این خبرها نیست. اون هر قدر که دلش خواست سیب دزدید و بعد صحیح و سالم از درخت اومد پایین و چون از قبل آماده بود که با سگه رو به رو بشه، تا سگه پرید که گازش بگیره با یه آجر زد و ناکارش کرد. ماجرای خیلی غریبی بود - توی کتاب های شیک و کوچیک که جلدشون مثل مرمره و توشون پُره از عکس مردهایی که دنباله ی کت شون عین دم ِ چلچله ست و کلاه‌های قُپه ای روی سرشونه و پاچه ی شلوارشون کوتاهه و زن هایی که خط کمر ِ لباس شون زیر بازوهاشونه و کمربند هم نبستن - هیچ وقت چنین چیزی اتفاق نمی افته. یه همچین ماجرایی توی جزوه های تعلیمات دینی یکشنبه‌ها اتفاق نمی‌افته.
 یه بار هم «جیم» قلم تراش معلمش رو کش رفت و وقتی دید هوا پسه و ممکنه معلمه موضوع رو بفهمه و یه کتک مفصل نوش جان کنه، یواشکی قلم تراش رو چپوند توی کلاه جرج ویلسون - پسر بیوه ی بیچاره ی ویلسون - که از اون بچه‌های با اخلاق بود و پسر کوچولوی خوب ِ دهکده شون به حساب می اومد، چون همیشه به حرف مادرش گوش می‌داد و هیچ وقت هم دروغ نمی گفت و همه ش سرش توی درس و مشق بود و شیفته ی جلسات مذهبی یکشنبه هم بود. خلاصه، وقتی قلم تراش از توی کلاهش افتاد بیرون، اون طفلک هم عین یه گناهکار واقعی سرخ شد و سرش رو انداخت پایین، و معلم هم با نهایت تاثر کاری باهاش کرد که با دزدها می‌کنن، یعنی تَرکه رو کوبید روی شونه های لرزون پسرک و اصلا هم قاضی سپیدموی مجری صلح یهو میون اون ها ظاهر نشد تا به حرکت شون اعتراض کنه و بگه:» در گذر از این پسر ِ آزاده! بزهکار آن سوی ایستاده و سرش را پایین انداخته و به روی خودش نمی آورد! من در زنگ تفریح که داشتم از جلو ِ در مدرسه رد می شدم، خودم را از نظرها پنهان کردم و شاهد سرقت بودم!» و بعدش هم طبعاً جیم گیر
 نیفتاد.
 و فرشته ی عدالت هم برای شاگردان گریان خطابه ای ایراد نکرد، و جرج رو سرِ دستش بالا نبرد و نگفت که چنین پسری سزاوار تمجیده، و به جرج هم نگفت که باهاش بیاد تا باهم خونه ش رو بسازن، و دفتر کارش رو جارو کنن و با هم آتیش روشن کنن و کارها رو رتق و فتق کنن،و هیزم بشکنن، و درس قانون بخونن، و توی کارهای خونه به زن ِ قاضی کمک کنه، و وقتش رو طوری تنظیم کنه که فرصت کافی برای بازی کردن هم داشته باشه، و ماهی چهل سنت هم حقوق بگیره و، شاد باشه. نخیر؛ این جور چیزها توی کتاب ها اتفاق می افته، ولی هیچ کدوم از این ها برای «جیم»  اتفاق نیفتاد. هیچ قاضی پیری پادرمیونی نکرد تا دردسری درست بشه، و به این ترتیب جرج که پسر نمونه بود، عینهو آشغال دور انداخته شد و جیم از این قضیه خوشحال بود؛ می دونید چرا؟ واسه این که جیم از پسرهای خوش رفتار متنفر بود. جیم می‌گفت: «مرده شور ببره اون بچه ننه هارو.» آخه اون بچه ی بدِ لاابالی با همچین لحن خشنی حرف می‌زد.
اما عجیب‌ترین حادثه ای که توی کل عمر ِ جیم براش اتفاق افتاد، مربوط می شه به وقتی که یکشنبه‌ها می‌رفت قایق سواری، و غرق هم نمی شد، و یا اون زمانی که یکشنبه‌ها می‌رفت ماهی گیری و چند باری هم خورد به هوای توفانی، اما هیچ وقت رعد و برق نزد بهش و خشکش نکرد. کجاش عجیبه؟ خُب، شما باید از الان تا کریسمس سال دیگه توی تموم ِ کتاب های تعلیمات دینی بارها و بارها بگردید، تا بفهمید که هرگز به یه همچین ماجرایی بر نمی خورید.نخیر! راه نداره؛ شما با خوندن اون کتاب ها متوجه می شید که تموم ِ پسرهای بدی که یکشنبه‌ها می رن قایق سواری، بلا استثنا غرق می شن؛ و از اون گذشته می‌فهمید که تموم ِ پسرهای بدی که یکشنبه ها می رن ماهی گیری و گرفتار توفان می شن کل الاجمعین صاعقه می زنه بهشون و ترتیب شون رو می ده. قایق‌ها و پسرهای توی قایق همیشه گند می زنن به یکشنبه ها، و همیشه هم وقتی پسرهای بد روز یکشنبه می رن ماهی گیری، هوا توفانی می شه. این که جیم چه طوری همیشه تونسته جون سالم به در ببره، واسه ی خود من  یه معماست.
جیم ِ قصه ی ما، زندگی عجیب و جذابی داشت - این جذابیت هم باید بیشتر به خاطر سبک و سیاق زندگیش باشه. هیچی نمی تونست به اون صدمه بزنه. اون حتی یه بار توی باغ وحش یه بسته تنباکو به خوردِ یه فیل داد، ولی آقا فیله با پای گُنده ش نکوبید تو سر جیم. حتی وقتی توی گنجه دنبال جوهر نعناع می‌گشت، اشتباهی بطری اکسیدان رو سر نکشید. اون یکشنبه ای هم که تفنگ باباش رو دزدید و باهاش رفت شکار، نزد با گلوله سه چهارتا انگشتش رو بپرونه. اون روزی هم که عصبانی شد و با مشت کوبید توی گیجگاه خواهر کوچیکش، خواهره تموم روزهای طولانی تابستان درد نکشید تا عاقبتش چند کلمه ی زیبای سرشار از مهر و بخشش از لبش خارج بشه و بعد بمیره تا اندوه جیم رو دوچندان کنه و قلبش رو بشکنه. نخیر؛دختره فوری حالش خوب شد. آخرش جیم از خونه در رفت و بعد زد به دریا و بعد هم به دهکده برنگشت تا ببینه عزیزانش توی گورستان ساکت کلیسا خوابیدن و داربست درخت مو ِ خونه ی کودکیش درب و داغون شده و خودش رو توی دنیا تک و تنها و غمگین حس کنه. آه، نه!اون مست و پاتیل به خونه برگشت و همین که رسید، جلبش کردن و بردنش کلانتری.
 و اون بزرگ شد و ازدواج کرد، و یه خونواده ی بزرگ تشکیل داد، و بعد یه شب کل افراد خونواده شو با یه تبر کشت؛ و حالا هم بدذات ترین و شرورترین گنده لات ِ دهکده ی زادگاهشه و همه هم ازش حساب می برن و خودش یکی از قانون گذاراست.
 پس می بینید که هرگز هیچ جیمز نابکاری توی جزوه های تعلیمات دینی یکشنبه ها به اندازه ی جیم ِ گناهکار در زندگی جالبش، شانس و اقبال نداشته.
نویسنده: مارک تواین طنزنویس شهیر آمریکا
برگردان: علی مسعودی نیا
برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها