به طور بیسابقهای پیاز نایاب شده بود و قیمت اش سر به فلک میزد. بحث کمبود و گرانی پیاز موضوع همه محافل بود.
آن روز صبح، استاد حسین سلمانی در گوش شاگردش چیزی گفت و کار را شروع کرد. اولین نفر که آمد، هنوز ننشسته بود که شاگرد سلمانی آهسته در گوش مشتری گفت:«استاد حسین از پیاز بدش میآید، حرفی نزنی!» مشتری هم تبسمی کرد و نشست. و چنین شد که در آن روز، در آن نشست! از هر دری سخن رانده شد اِلا پیاز!
نزدیکیهای ظهر بود که در تمام محله، این خبر پیچید که استاد حسین از پیاز بدش می آید و هر کس هم اسم پیاز را ببرد، ده ها ناسزا نثارش می کند و تفریح بچه ها و مردم محل این شد که دور و بر دکان سلمانی پرسه بزنند و شاهد عصبانیتها و تندیهای استاد باشند.
استاد هنوز داخل نرفته نوجوانی در را باز می کرد و پیازی روانه کف دکان می کرد و پا به فرار می گذاشت. استاد هم خودش را بیرون می انداخت و به او ناسزا می گفت. مردم هم متبسم ، تماشا می کردند. شاگرد دکان هم پیازهایی را که به این صورت در دکان می انداختند، در پستوی دکان پنهان میکرد و میگفت:« اگر استاد چشمش به پیازها بیفتد، بیشتر ناراحت میشود.»
خلاصه تا غروب آن روز، کار اهل محل به حکایت پیاز پراکنی و عصبانیت استاد حسین گذشت.
هوا که تاریک شد مغازهها یکی یکی بستند و رفتند. استاد حسین هم چراغها را خاموش کرد و یک گونی را به پشت گرفت و روانه منزل شد.
یدالله محبی