صبح ساحل ، هنری - محمد علی بهمنی شاعر و غزلسرای ایرانی است. بسیاری بر این عقیدهاند که غزلهای او وامدار سبک و سیاق نیما یوشیج است. نخستین شعر بهمنی در سال ۱۳۳۰، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت، به چاپ رسید.
وی درباره تولّد خود میگوید: «دو ماه به زمان تولّدم باقیمانده بود، که برادرم در دزفول بیمار میشود. خانواده هم از این فرصت استفاده میکنند تا به عیادتش بروند. این است که در قطار بهدنیاآمدم (زادروز ۲۷ فروردین ۱۳۲۱) و در شناسنامهام درج شد متولّد اندیمشک، چون دایی من در ثبت احوال آن منطقه بود، شناسنامهام را همان زمان میگیرد. البتّه زیاد آنجا نبودم، همان زمان ۱۰ روز یا یکماه را در آنجا سپری کردیم، در اصل تهرانی هستیم. پدرم برای ده ونک و مادرم برای اوین است. در اصل ساکن خود بندرعباس بودیم.
دوران کودکی را تهران، بخش شمیرانات، شهر ری، کرج و… بهصورت پراکنده بودیم، چون پدرم شاغل در راهآهن بود، مأموریتهای ایستگاهی داشتند. از سال ۱۳۵۳ به بندرعباس رفتم.
او در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روزها مسؤول صفحه شعر و ادب هفتتار چنگ مجلۀ روشنکفر بود، آشنا شد و نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت، در مجله روشنفکر به چاپ رسید. شعرهای وی از همان زمان تاکنون بهطور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف و جُنگها، انتشار یافتهاست.
بهمنی از سال ۱۳۴۵ همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و برنامهٔ صفحهٔ شعر را با همکاری شبکه استانی خلیج فارس ارائه دادهاست. بهمنی در سال ۱۳۷۴ همکاری خود را با هفتهنامه ندای هرمزگان آغاز میکند و صفحهای تحت عنوان تنفس در هوای شعر را هر هفته در پیشگاه مشتاقان خود قرار میدهد.وی از سال ۱۳۵۳ ساکن بندرعباس شد و پس از پیروزی انقلاب، به تهران آمد و مجدداً در سال ۱۳۶۳ به بندرعباس عزیمت کرد و در حال حاضر نیز، ساکن همانجاست. محمدعلی بهمنی مسؤول چاپخانه دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چیچیکا (در گویش بندرعباسی به معنی قصّه) در بندرعباس است.
چند شعر از او :اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غرل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم،
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به
پای توست آیا هنوز آمدنت را
بها کم است؟دلواپسی ام نیست چه باشی،
چه نباشیاحساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی
از خویش گذشتم، ببرم خاک کن،
اماشعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی
می خواستم از تو بنویسم که مدادم
خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی
مجموعه آماده ی نشرم-خبر بد
یک خالی پر، خط به خطش روح خراشی
شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من
شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی
نفرین نه، سؤال است: چگونه دلت آمد-
بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟
من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز
تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریزنه
آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز
اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز
مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوانکه وا نمی شود این قفل با کلید گریزمرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان توتو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشتاگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشتبهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا راکه رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت«سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحان گرچه-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشتمرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان توبگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت