ورق زدن خاطرات صفحه حوادث؛

خبرنگارم، ‌راوی دردهای جامعه



دفتر خاطراتشان پر از‌ خبرهای تلخ و شیرین است و دل‌هایشان صندوقچه قصه‌های پردرد قربانیان و آسیب دیدگان و درماندگان. جسور هستند و نترس، در زمان حادثه، درصحنه حاضر هستند و دل نمی‌زنند از خطر. راوی اشک و آه هستند و محرومیت و فریادهای خفته. راوی دردهای جامعه هستند، جامعه‌ای که قلبش در روزگار کرونایی تند تند می‌زند، نیاز به شوک دارد، نفس‌هایش به شماره افتاده و با کمک کادر درمانی به‌سختی خود را سر پا نگه‌داشته است.خبرنگار هستند و با قلمشان روزگار می‌گذارند. من آنا رام، دبیر و خبرنگار صفحه حوادث روزنامه صبح ساحل افتخار می‌کنم جزئی از قشری هستم که سالیان سال است سعی دارم گوشه‌ای از مشکلات شهرم و استانم را قلم بزنم و روایتگر اتفاقات زیرپوست شهر باشم، روایتگر جان دادند و جان سپردند، ایثارگری‌ها و قتل‌ها و مرگ‌ها ...
از سال 78 پا به عرصه خبر گذاشتم و با شور و هیجان آموختم و در کنار بزرگان تجربه کسب کردم و شدم خبرنگار حوزه اجتماعی و حوادث و گهگداری سرکی می‌کشم به حوزه‌های مختلف خبری از جمله اقتصادی. در این راه خاطرات زیادی به یادگار مانده که به چند مورد اشاره‌ای دارم.
         
  مرگ باورنکردنی خودسوزی
سوخته بود و تمام بدن و حتی صورتش باندپیچی بود اما می‌خندید و می‌گفت حالش خوب است. درون اتاق بوی نم و تندی از ادغام مواد ضدعفونی‌کننده و پماد و داروی سوختگی می‌آمد، سعی کردم عکس‌العملی نشان ندهم که زن جوان بفهمد به خاطر این بو اذیت می‌شوم و ناراحت شود، به تابلوی سفیدرنگ بالای تختش نگاهی انداختم اسمش زهرا بود و 30 ساله با 90 درصد سوختگی. چشمانم به دستانش افتاد که از انگشتان تا آرنج باندپیچی بود دستان ظریفش به‌جز استخوان‌های باروکش پوست سوخته چیزی باقی نمانده بود. می‌گفت به علت درگیری لفظی با همسرش، خود را آتش زده است، زمانی که او در خانه نبوده یک گالن بنزین بر روی خود ریخته و پس از کبریت کشیدن در جلوی چشمان فرزندانش به توپی از آتش مبدل شده است با فریاد توانسته همسایه‌ها را باخبر کند و... زهرا در حین صحبت رو به خواهرش جویای احوال 2 دختر و یک پسرش شد که بی‌قرار دیدنشان بود... دقایقی به گپ و گفت از روز حادثه گذشت و با آرزوی سلامتی از اتاق بیرون آمدم پس از درآوردن روپوش بخش سوختگی و انداختن آن درون سطل به بخش‌های مختلف بیمارستان سری زدم تا سوژه‌های دیگه رو بیابم. ساعاتی گذشت زمانی که قصد خارج شدند از بیمارستان شهید محمدی را داشتم دیدم در بیرون بخش سوختگی عده‌ای گریه و شیون سر دادند، خواهر زهرا را دیدم که گفت او 5 دقیقه قبل فوت شد... شوکه شدم حال زهرا که خوب بود به سمت دکتر بخش رفتم و توضیح داد که اکثر افراد با درصد بالای سوختگی جان می‌دهند و لحظات آخر بااینکه بافت‌های درد از بین رفته، بیمار فکر می‌کند حالش خوب شده است چون سوزش و دردی ندارد اما نمی‌داند که دقایق زیادی از عمرشان باقی نمانده است. اوایل ورودم به حوزه خبر بود و چنین موضوعی را ندیده بودم، هضم این اتفاق برایم سخت بود و روزها چهره زن جوان جلوی چشمان بود.
      
  با دیدن مرد متجاوز بی‌هوش شد
هدا دختری جوان بود و لاغراندام با صورتی نحیف و چشمان درشت که مورد آزار و اذیت مسافرکش نما شده بود، اشک‌بار درحالی‌که سرش پایین بود با صدای لرزان ماجرا را به بازپرس ویژه قتل تعریف می‌کرد. من هم کناری نشسته بودم و ماجرا را گوش می‌کردم و می‌نوشتم. قربانی می‌گفت قصد رفتن به منزل یکی از دوستانش را داشته و در خیابان اصلی منتظر تاکسی بوده است ولی در آن زمان خلوتی ظهر، دقایقی ایستاده ولی تاکسی از مسیر عبور نشده با اولین خودروی که جلوی پایش ترمز زده و با خیال اینکه خودروی مسافرکشی است مسیرش را اعلام کرده و سوار شده است اما در میان راه راننده پس از قفل‌کردن درب خودروی پراید تغییر مسیر داده و در یکی از بوستان‌های خلوت او را مورد آزار و اذیت قرار داده است. در میان صحبت‌هایش، با دستور بازپرس، متهم وارد اتاق شد و دختر جوان تا چشمانش به مرد متجاوز افتاد بی‌هوش به زمین افتاد. دقایقی گذشت با کمک همراهمان، وی حالش بهتر و ادامه رسیدگی به این پرونده به هفته دیگری موکل شد. این دختر زمانی که از اتاق بیرون می‌رفت به‌طرف من آمد و خواهش کرد که به خاطر آبرو نزد دوستان و آشنایان که از این ماجرا اطلاع  ندارند اسمی از او در گزارش برده نشود ...
      
  قاتل کوچک
کودک بود و بازیگوش معنی دادگاه و محاکمه رو نمی‌فهمید و با چهره معصومش بر روی صندلی کنار پدرش نشسته بود و با پاهایش بازی می‌کرد، نمی‌دانست چرا به‌جای پارک باید در این اتاقی باشد، سکوت کند و هر از چند گاهی نهیبی از پدر بشنود که سر جایش تکان نخورد. پسر حدود 6 ساله‌ای که در حین بازی، کارد بر بدن هم بازیش فروکرده بود و بعدازآن تا آخر عمر باید اسم قاتل را یدک بکشد. او و پسر همسایه در یکی از کوچه‌های محل‌های قدیمی بندرعباس در حال بازی بودند که چشمش به کارد میوه خوره‌ای شکسته‌ای خورد که درون خاک افتاده بود، کارد را برداشته و به‌عنوان بازی بر پهلوی پسر همسن و سالش فروکرد و... با جیغ و فریاد، خانواده دو طرف متوجه موضوع شدند به‌ سرعت پسر مجروح که دچار خونریزی شدید شده بود را به بیمارستان انتقال دادند ولی به علت شدت جراحات جان سپرد. پسربچه معنی مرگ را نمی‌فهمید و هر از چند گاهی اسم پسر همسایه را صدا می‌کرد و در تخیلاتش با او بازی می‌کرد. در این حین پدر مقتول اصرار بر محاکمه پسربچه را داشت از کلمه قاتل استفاده می‌کرد هرچند بازپرس از این مرد می‌خواست بخشش کند تا در این سن او راهی کانون اصلاح و تربیت نشود ولی وی بر حرف خود تأکید داشت تا آخرین لحظه که درون اتاق قاضی بودم این مرد جوان راضی به بخشش نبود...
      
یک ماه بی خبری
صدایش می لرزید، مرد است و غرورش اجازه نمی داد گریه کند به سختی صحبت می کرد ، از خواهرش گفت از زن جوانی که یک ماه قبلش مفقود شده بود و حالا جسدش در کمد دیواری منزل نیمه کاره ای کشف شد. منزلی که قرار بود روزهای آینده سرپناهش باشد اما مقبره اش شد. مرد جوان که برادر کوچک مقتول بود با کلمات بریده بریده از واقعه حادثه  می گفت و من آن شب تلخ را تجسم می کردم که زن جوان از دست همسرش چه زجری کشیده و جان داده است. مرد به اینجای داستان که  رسید مکث  و چند بار کلمه مرگ را تکرار کرد ، و ادامه داد:» یک ماه از خواهرم خبر نداشتم و همسربی رحمش به بهانه های مختلف ما را می خواست متقاعد کند که حال خواهرم خوب است ، او قهر کرده به خانه خواهر شوهرش در شهرستان  رفته است و... اما نمی دانم چرا دلم این حرفها را قبول نمی کرد و جالب است که حتی پیام های از شماره تلفن خواهرم دریافت می کردم که حالش خوب  و در سفر است اما باز دلم این پیام ها را نمی‌پذیرفت تا آنکه مشخص شد همسرش پس از قتل او، خود را جای خواهرم می گذاشت و با شماره تلفن او به همه ما پیام می داد«. مرد ادامه داد و من بر اثر وظیفه ذاتی ام که باید خبررا کامل بنویسم در لابلای سخنانش سوالاتی می پرسیدم  و وی با آن که عزاداربود و صحبت کردن برایش سخت اما  با متانت و صبوری پاسخگوی من بود.حدود نیم ساعتی می شد که با او همکلام شدم و پس از خداحافظی،  بلافاصله پشت مانیتور نشستم و مشغول نوشتن حادثه ، حادثه ای که قاتلش اهل افغانستان بود و فراری. حادثه ای که فرزندانش با برملاشدن مرگ مادرشان از پدر بی زار شدند و..  خبر با این تیتر «راز اتاقک مرموز فاش شد، کشف جسد زن رودخانه‌ای در کمد دیواری» برای روزنامه شماره 4333 ، 17 خرداد 1400 به چاپ آماده شد...بعد از چاپ این مطلب چند بار با برادرمقتول تماس گرفتم و هنوز از دستگیری قاتل خبری نیست ...
       
 مرگ دردناک نوزاد 
پدر به سختی از مرگ فرزند 11 ماهه اش حرف می زد، پسری به نام مهرسام  که گرسنه  وتشنه، بی تاب و بیقرار شب را تا صبح گذرانده  بود پسری که به خاطر عمل جراحی«عدم نزول بیضه ها» فردایش نباید آب و غذا می خورد. مرد جوان پشت تلفن گفت: «ساعاتی قبل عضو بدن پسرم (کبد) را اهدا کردیم و در حال حاضر کارهای اداری انجام می دهم تا جسد فرزندم را تحویل بگیرم». وی با صدای گرفته تکرار می کرد.» نمی دانم توی اتاق عمل بیمارستان چه اتفاقی افتاده است ، به گفته پزشکان یک عمل جراحی ساده که نباید منجر به مرگ می شد، کاش پسرم را بیمارستان های دیگر استانها می بردم...».
مهرسام، مهرسام و...این کلمه را در چند ثانیه تکرار می کرد انگار به روز حادثه برگشته بود. او ناگهان ادامه داد: « مهرسام با خنده از آغوش من جدا شد حتی موقع رفتن دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد ... واقعا نمی دانم چی شد ..». مکثی کرد. من هم پشت تلفن اجازه دادم آرام گیرد، جای او نبودم و اما می دانستم که چه حالی دارد ، برای من هم آن لحظه، لحظه سختی بود ، مرگ کودک بدترین خبرهای است که به گوشم می رسد و آن را به رشته تحریر در می آورم گریه و شیون های های پدر و مادرهای دلسوخته ، که ساعاتی از مرگ فرزندشان نگذشته است ...مرد ادامه داد که همسرش حال خوبی ندارد و زن جوانی که پا به پای کودکش شب را تاصبح  گریان بود و هر بار به خود نهیب می زد تا ساعتی دیگر عمل جراحی مهرسام تمام می شود او را سیراب می کند. اما نمی دانست که این جراحی ساده به قیمت جان پسر 11 ماهه اش تمام می شود و مهرسام دچار ایست قلبی می شود... بعد از قطع کردن تماس،بلافاصله با رییس بیمارستان کودکان تماس گرفتم و ماجرا را پی گیر شدم. دکتر بشیرزاده بیان کرد که پی گیر این پرونده است و اگر قصوری از جانب کادر درمان رخ داده است به شدت با عاملان  برخورد می شود و...
«ابهام در مرگ کودک 11 ماهه» این تیتراین گزارش تلخی شد  که در روزنامه شماره 4354  پنجشنبه 10تیر به چاپ رسید.
      
 17 مردادماه 1400 بماند به یادگار
امروز  17 مردادماه روز خبرنگار است روزی که همه‌ساله با همکاران در برنامه‌های مختلف دورهم جمع می‌شدیم، هم تجدید دیدار می‌شد هم بیان مسائل و مشکلات کاری در حضور مسئولان مطرح می‌کردیم هرچند مسئولان در این روز هندوانه‌های زیادی زیر بغل خبرنگار می‌گذارند و قول‌های می‌دهند اما مدتی بعد انگار نه ‌انگار که حرفه‌ای امیدبخش زده باشند دلایل‌های زیادی بر اجرایی نشدن قول‌ها وسط می‌کشند و روز از نو  روزی از نو...آلبوم خاطرات روز خبرنگار در دو سال گذشته را ورق می‌زدم حسرت روزهای باهم بودن را داشتم که شاد و خندان کنار هم کیک برش می‌زدیم و آرزو می‌کردیم سال بعد باز همه در کنار هم جمع‌شویم ساعات به‌یادماندنی را خلق کنیم اما کرونا همه تصمیمات و انتظارات و ... بهم زد، سال 1400 مانند سال 1399 را به سال متفاوت قرن تبدیل کرد. سال دوری از هم‌سال ماسک و الکل و مواد ضدعفونی‌کننده، سال استرس و اضطراب و وحشت...آرزو می‌کنم 17 مردادماه سال 1401، اثری از این ویروس جانی بر روی دنیای خاکی نباشد و جهان زیبای را تجربه کنیم. به امید آن روز.
   
روزنامه صبح ساحل

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها