نویسنده: رومَن پوئرتو لاس طنزنویس فرانسوی
ترجمهی: ابوالفضل الله دادی
برش های کوتاهی از رمان:
دورانی شگفت انگیز
در حالی که ناپلئون بناپارت به کمک دستمال حوله ای کاغذی، منخرین سلطنتی اش را پاک میکرد که از آنها نوشابه با همان سرعتی که وارد شده بود خارج شد، وب یورن هانسن به نام خدای جنگل گاز بزرگی از شکلاتش زد.
« میدونین وقتی شما و اسب تون رو وسط دریای نروژ پیدا کردم، چه فکری کردم؟»
« نه.»
ملوان با لبخند پهنی که لحظهای ریشش را شبیه ریش بابانوئل کرد پاسخ داد:« به این فکر کردم که شما بزرگترین امپراتور و اسب آبی ای هستین که تو عمرم صید کردم! امپراتور یه نوع ماهیه که ما بهش لیزابه سر نارنجی هم می گیم.»
اگر چه امپراتور نسبت به شوخی صریح صیاد بی اعتنا بود، از سر ادب لبخند زد. سپس نگاهش در خلأ آن طرف پنجره ی کوچک هواپیما و در فضای سفید و عظیم ابرها گم شد. در این دوران چیزهای جذاب تری از لیزابه سر نارنجی وجود داشت. مثلاً همین هواپیما. چطور ماشینی که او و صد و پنجاه نفر دیگر توی آن نشسته بودند می توانست با سرعت ۸۰۰ کیلومتر در ساعت حرکت کند؟ ناپلئون بسیار باهوش بود اما این مسئله از فهم او فراتر می رفت.
این ماشین ده برابر سریعتر از « مارنگو »، قویترین اسبش، بود. صیاد به او گفته بود سفرش فقط سه ساعت طول می کشد. فقط سه ساعت برای رسیدن به فرانسه از نروژ. چنین چیزی بی معنی بود! در دوران خودش، طی این مسافت چندین روز زمان میبرد. امپراتور به بال های هواپیما نگاه کرد. آنها برخلاف بال های پرندگان تکان نمی خوردند. پس این قدرت ناپیدایی که آنها را در آسمان به پیش میراند از کجا می آمد؟ چطور می توانست باور کند هیچ کدام از بخش های ساختار آهنی این وسیله با زمین در تماس نیستند؟ با اختراع شگفت انگیزی روبرو شده بود؛ ماشین جنگی فوق العاده ای که می توانست به خوبی آن را در نبرد ترافالگار علیه ناوگان بریتانیایی آن نلسون پست فطرت به کار ببرد. بله ، اگر در طول آن جنگ هواپیماها را در اختیار داشت نتیجهاش کاملاً فرق میکرد. حمله از ابرها؛ چه چیزی بهتر از این پیدا میشود؟ خودتان هم مصون از تعرض می ماندید. زمین زیر پاهای تان بود و کشتی های انگلیسی آن پایین مثل مورچه های مسخره و کوچکی دیده میشدند.
مرد نروژی ادامه داد:« قربان، وقتی پیداتون کردم، اولش خیلی نمیدونستم باید باهاتون چی کار کنم. وقتی یخ تون آب میشد چه اتفاقی می افتاد؟ چی میشد اگه هنوز زنده بودین؟ به مسئولیتی که روی دوش من بود فکر کنین. پسرم از سر شوخی بهم پیشنهاد کرد عبارت «ناپلئون بازیافته» رو توی گوگل جستجو کنم. احمقانه است، نه؟ ولی این کار جواب داد.....
ادامه دارد