خاطرات مرتضی احمدی از زندان تا وزارت ارشاد



صبح ساحل ، هنری - هنرمند پیشکسوت سینما و تلویزیون وقتی در یک روز خنک بهاری دعوت ما را پذیرفت، از همه خاطراتش گفت از ترور شاه تا شش تایی معروف فوتبال.از نقش اصغر فرهادی و عباس کیارستمی در سینما هم گفت. این را هم گفت که شنیده علی جنتی از وزیر های قبلی ارشاد بهتر است.از هم دوره های او خیلی نمانده اند. بسیاری شان به رحمت خدا رفته اند. چندتایی شان در بستر بیماری عده ای شان هم ما خبرنگار را مورد کم لطفی قرار می دهند. اما پیشکسوت رادیو، تلویزیون و سینما ایران دعوت ما را با مهربانی پذیرفت و آمد. تا روایت های شهر فرنگش را با دیگر شنوا باشیم.احمدی 90 سال پیش یعنی دهم آبان 1303 در جنوب تهران متولد شد. هنرمندی که تمام گونه های هنر نمایش را از بازی در سینما و تلویزیون گرفته تا تئاتر و دوبله را تجربه کرده است. او در سال های اخیر تجربه نوشتن را هم با کتاب ها و تحقیقاتی از جمله «آواز کوچه باغی» و «ضربی خوانی» به دست آورده است. آثار مکتوبی که هرکدام بخشی از فرهنگ تهران قدیم را در برمی گیرد.به گزارش ایرنا، از آخرین باری که او را دیده بودم خمیده تر شده بود و گرد پیری بر صورتش بیشتر نمایان بود. اما همچنان چهره قدیمی تهران را در حافظه هنری اش داشت.او آنقدر راوی خوبی است که برای همکلام شدنش زیاد لازم نیست میان حرفش بپری و سوال کنی خودش سیر تا پیاز زندگی هنری اش را روایت می کند. با او به گفت وگو نشستیم و آنقدر خاطره شنیدنی از 6 تایی معروف در فوتبال تا اتفاقات سینما داشت که دیدار مان را طولانی کرد.

روایت هایی از زندگی احمدی به زبان خودش:

-در یکی از محلات جنوب تهران متولد شدم، آن موقع بهش می گفتند سبزی کاری، امین الملک و بعد که راه آهن احداث شد، اسمش را گذاشتند «راه آهن». یعنی در واقع من توی اون محل از راه آهن قدیمی ترم.سال 1321 به عنوان پیش پرده خوان وارد تئاتر شدم. البته به این راحتی ها نبود. با اینکه کم سن وسال بودم اما پشتکار زیادی داشتم.

یادم می آید شش ماهی می رفتم و می آمدم. یکبار یک آقایی من را دید و پرسید، این پسره اینجا چه کار دارد؟ می گویند می خواهد پیش پرده خوان شود. آمد پیش من و گفت چقدر پول داری؟ گفتم 5 زار. گفت صدات چطوره؟ گفتم دوستان می گن بد نیست. دست توی جیبش کرد یه کاغذ در آورد گفت برو این مطلب رو حفظ کن بیا.10 روز بعد رفتم. جمعه بود من را فرستادن روی صحنه. همان روز پیش پرده ای خواندم که کسی آن را نخوانده بود. پیش پرده ای که سوژه روز بود. شایعه شد بود که در جنگ جهانی 36 هزار دختر از اروپا وارد ایران می شود. دختر هایی که از دست نیرو های نازی فرار کرده اند. مرد ها خوشحال و زن ها ناراحت.این پیش پرده من هم درباره همان 36 هزار دختر بود که بعد از خواندن آن آنقدر مورد توجه خانم ها قرار گرفت و من رو تشویق کردند که موجب شهرت نسبی من شد.فردای آن روز در تئاتر شهر با من قرار داد بستن. از همان موقع دیگه من هم پیش پرده می خواندم و هم روی صحنه تئاتر می رفتم. سال 1327 همه هنرمندان تئاتر از آقای محسنی گرفته تا دوستانی مثل شیبانی و محسنی کنار رفته بودن و تنها من در تئاتر ماندم. تماشاگرها عادت کرده بودن که قبل از تئاتر برایشان پیش پرده بخوانم.در تئاتر چون شعرهای تندی می خواندیم. دستگاه متعرض شده بود و می گفتند باید جلوی تئاتر را بگیریم. اوایل سال 1332 بود که دستگاه امنیتی از بیخ و بن پیش پرده و تئاتر را قدغن کرد.من هم بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332 تقریبا 7 سالی از هنر دور شدم. رفتم اهواز. البته معتقد بودم کودتا فقط کودتای نظامی نبود. بلکه کاملا کودتای فرهنگی بود. چون در وهله اول جلوی چاپ کتاب را گرفتن. نویسنده و مطبوعات را تحت سانسور شدید داشتند. وقتی نویسنده نتواند بنویسد چه اتفاقی برای کشور می افتد. من هم که تاب دیدن این چیز ها را نداشتم از تهران رفتم. در تمام عمرم فقط همین 7 سال را تهران نبودم.من هم بچه راه آهن بودم و هم کارمند آنجا. با بچه محل ها و دوستان همکار تیم خوبی درست کرده بودیم. یک روز آقایی به اسم ناصر فخرآرایی که به ناصر یه گوش معروف بود چون نصف یکی از لاله های گوشش بریده شده بود، آمد سر تمرین فوتبال ما. گفت من با بچه های «دوشان تپه» یه تیم تشکیل دادیم و می خواهیم با شما مسابقه بدیم. گفتم من شنیدم تو خیلی بی رحمی و توی بازی زیاد خطا می کنی. گفت نه قول می دم آروم بازی کنیم. گفتم اگه بچه ها رو بزنی بد تلافی می کنم. خلاصه قول داد خطا بازی نکند. چند روز بعد هم بازی کردیم تا اینکه وسط های بازی آقای شاپور سرحدی یکی از بازیکنان ما که اتفاقاً چند ماه پیش فوت کرد رو همین آقای فخرآرایی زد. من دفاع بازی می کردم. دویدم تا وسط زمین و محکم زدم به ساق پاش. دعوامون شد و همین درگیری کم کم باعث دوستی ما شد. با هم رفت آمد داشتیم. وضع مالی بسیار بدی داشت. بعدها فهمیدم توی یک چاپخانه تو خیابان خیابان لاله زار کار می کرده. چاپ خونه تعطیل شده بود اون هم بی کار.خلاصه با هم سینما می رفتیم. اما یکدفعه وضعش تغییر کرد و تند تند لباس عوض می کرد، تا اینکه گفت احمدی می خوای شاه رو ببینی. گفتم آره گفت یه برنامه ای توی دانشگاه تهران هست شاه میاد تو هم بیا با من بریم. سه روز بعد با هم رفتیم. ناصر یه دوربین چهار گوش هم دستش بود. تقریبا آخر های سالن نشسته بودیم. شاه که آمد ناصر بلند شد از شاه عکس بگیره.ظاهراً توی دوربینش کلت بود من هم نفهمیدیم که یکدفعه شاه دور خودش پیچید و افتاد. سرلشکر شمع دوست که کنار شاه بود هفت تیرش رو کشید.تا شاه گفت نزن اون زد و جا در جا ناصر فخرآرا رو کشت. در ها رو بستن شروع کردن به سوال و جواب کردن. من رو هم گرفتن. گفتن با کی آمدی. گفتم با فخرآرایی. گرفتنم و تا چهار صبح 6 بار از من بازجویی کردن دیدن من هر بار همون صحبت ها رو می گم. چهار صبح هم منو بردن در خونمون تحویل پدرم دادن گفتن به شرط اینکه از تهران خارج نشی. البته بعد از اون هم هیچ وقت به سراغ من نیومدن.شاه هم دو روز رفت بیمارستان بعد یه چسبی روی صورتش زدن و گفتن به خیر گذشته.دوبله در ایران ابتدا در ایتالیا انجام می شد. دوستان کمی بودن مثل خانم مهین بزرگی، آقای نصرت الله کریمی، زندی، ایرج دوستدار، منوچهر اسماعیلی و چند نفره دیگه برای دوبله فیلم ها به ایتالیا می رفتن. چون اون موقع ما دستگاه دوبله در ایران نداشتیم. البته اینطور دوبله کردن خیلی پرهزینه می شد. چند صباحی بعد آقای صدری و جواهری صاحب سینما «خورشید» که تمام فیلم های مصری و عربی را وارد ایران می کردن گفتن که چرا ما هنرمندان رو ببریم ایتالیا تا فیلم ها رو دوبله کنن فیلم ها رو بیاریم اینجا و همین جا استدیو راه اندازی کنیم. سال 1340 استدیو «گفتار فیلم» راه اندازی شد و دوبله در ایران به صورتی فراگیر شد که آوازه اش در تمام دنیا پخش شد. من هم جزو این گروه بودم اما هیچ وقت به ایتالیا نرفتم چون تازه وارد گروه شده بودم وقتی هم که قرار شد بریم ایتالیا همزمان شد با ازدواجم شد و بعد از آن هم دیگه کار رو منتقل کردن به ایران.دوبله آن زمان این طور بود که وقتی فیلمی را می خریدن دیالوگ آن را هم همراه فیلم می آوردن. تنها فیلمی که خردیده شد و دیالوگ های آن نیامد پینوکیو بود. این سریال کارتونی چند سالی توی استدیو ماند و تلویزیون هم هی می گفت این سریال چی شد؟. تا اینکه آقای «آرکادی» هموطن ارمنی ما که صاحب فیلم بود گفت چون دیالوگ های آن را نداده اند فیلم رو برگردانیم. من به همراه چند تا از دوستان نشستیم و گفتیم بیاییم از حرکت های اینها خودمان دیالوگ بگوییم. با خانم ناهید امیریان و آقای کنعان کیانی که گربه نره رو صحبت می کرد، فیلم را بداهه دوبله کردیم. من نقش معروف روبای مکار رو می گفتم. قسمت اول را دوبله کردیم. آقای ارکادی فرستاد تلویزیون خیلی خوششون آمد و گفتن دوبله یعنی همین. این طوری باید دوبله کرد. خلاصه 26 قسمتِ نیم ساعته بود که اون موقع برای نیم ساعت 120تومان می دادن. ما اعتراض کردیم که بداهه خیلی مشکل است. تلویزیون آنقدر خوشش آمد بود که گفت باشه بابت نیم ساعت من 240 تومان به شما می دهیم. این طور شد که پینوکیو دوبله شد و همین طور ماند. هنوز هم پینوکیو با همان سبک که ما دوبله کردیم در حال پخش است.

-من عاشق پرسپولیسم. تلویزیون فوتبال پخش کند محال است از خانه بیرون بروم. بازی شش تایی معروف استقلال و پیروزی من در استادیوم بودم. آن موقع کارمند راه آهن بودم و حقوقم 700 تومان می شد. همان روز حقوق گرفته بودم و برای دیدن بازی به استادیوم آزادی رفتم. گفتم یا ابوالفضل(ع) هر گلی که پرسپولیس بزند صد تومان را صدقه کنار می گذارم. پرسپولیس گل اول را زد، صد تومان از آن جییب در آوردم و در جیب دیگر گذاشتم. گل دوم را هم زدند، اینکار را کردم. همینطور گل سوم، چهارم و پنجم هم زده شد. گل ششم که زده شد، گفتم: یا حضرت ابوالفضل(ع) غلط کردم، حداقل صد تومان برای خودم بگذار. خیلی برایم لذت بخش بود. الان از من می پرسند چرا فیلم بازی نیست. ما هم هیچ وقت نفهمیدم چرا فیلم این بازی دیگر پخش نشد. دوستان آن موقع می گفتن رییس فوتبال ما استقلالی بوده و فیلم بازی را از بین برده. نمی دونم راست است یا دروغ. البته ما که کیفمان را بردیم.

34سالگی ازدواج کردم و همسرم زهرا جوانشیر 33 ساله بود. هر دو کارمند راه آهن بودیم. بسیار خوشبخت بودیم. اولین بچه ما آزیتا به دنیا آمد و 3سال بعد مازیار، ما دیگر غمی نداشتیم و با هم کارها را انجام می دادیم و به بچه ها می رسیدیم. متاسفانه همسرم سرطان سینه گرفت و ما دیر متوجه شده بودیم. اما همه کار کردیم. عمل کردیم، خارج رفتیم، 7سال طول کشید و سرطان تمام وجودش را گرفت. به فعالیت های هنری ام نمی رسیدم اما روحیه همسرم خیلی خوب بود. زمانی که زهرا فوت کرد بالاسر قبرش قسم خوردم که خودم بچه ها را بزرگ می کنم و نمی گذارم زیر دست کسی بیفتند. هیچ وقت نتوانستم زن بهتر از زهرا پیدا کنم برای همین ازدواج نکردم.مهمترین سریالی که بازی کردم متاسفانه هیچ وقت پخش نشد. سریال "چنگک" آقای "جلال مقامی" نقش مسیحی بود و من نقش یک کلیمی را بازی می کردم. کل این سریال با بازی ما دو تا پیش می رفت. با مشقت های فراوان این سریال را ساختیم. در کاشان فیلم برداری می کردیم. کویر گرم و پر از حشرات بود. 2 ماه تمام ما آنجا حضور داشتیم. آخر سریال توی یک برکه آب من باید می مُردم. آب زلال بود اول بار که من رفتم داخل آب خاک رُس ته آب بود و گِلی شد. دوباره که می خواستیم فیلمبرداری کنیم کارگردان گفت یک روز باید منتظر بمانیم تا آب دوباره زلال شود. وقت نداشتیم. برای همین آب و آهک را قاطی کردن تا برکه زلال نشان داده شود و من داخل آب رفتم. خلاصه وقتی فیلمبرداری تمام شد تمام بدنم سوخته بود. حالا شما مقایسه کنید با بازی هایی که امروز بازیگرای ما می کنن. سختی زیادی برای این سریال کشیدم اما نفهمیدم چرا هیچ وقت پخش نشد.اولین فیلمی که بازی کردم «ماجرای زندگی» بود. نقش اول را به آقای علی محزون داشت من هم نقش دوم را داشتم. اواسط فیلم تهیه کننده با کارگردان دعوایش شد و ادامه کارگردانی را دادن به آقای نصرالله محتشم انجام داد. بعد از اون هم حدوداً 45 فیلم بازی کردم که آخریش "ستاره های" آقای جیرانی سال 89 بود. فیلم "اتوبوس" را بیشتر از دیگر فیلم هایم دوست دارم. این فیلم سه رول درجه یک داشت.

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها