روایت یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس از جنگ در روز جانباز

شجاعتی که شعار نبود


نویسنده: راضیه نیرومند

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، نماد استقامت و پیروزی جان بر کفان بی‌ادعایی بود که شجاعانه بند پوتین‌هایشان را گره‌ی امیدی زدند و به میدان رفتند. عشق به آزادی و دفاع از خاک و ناموس ایران و ایرانی در وجود تمام رزمنده‌ها، حقیقتی محض و انکارنشدنی بود. جنگی که در سال 1359 آغاز شد و 8 سال به طول انجامید.  هزاران تن شهید و جانباز به حفظ حریمی پرداختند که باید آن را حفظ می‌کردند. تعدادی اسیر شدند و شمار زیادی بی‌آنکه نامی از خود به جا گذارند، دعوت حق را لبیک گفتند.  پایان تمام ایستادگی‌ها نغمه‌های دلنشینی بود که همچنان مشق خاطره میکنند. شاید دیگر ممد نبود تا ببیند شهر آزاد گشته، اما ثمره‌ی استقامتش خون یارانی بود که پر ثمر گشته؛ و یارانی که چه غریبانه تنها با به جا گذاشتن پلاک نقره‌ای رفتند از این خانه؛ و در نهایت از صلابت ملت و ارتش و سپاه ما، آزادی که حق تمام ایرانیان بود جاودانه شد. به مناسبت روز جانباز سراغ یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس رفتیم تا با شنیدن خاطراتش، ما را به حال و هوا و رشادت‌های مردان خدا در آن زمان  کمی نزدیک کند.  

   

    
از تولد تا جبهه
«ابوالقاسم نیرومند» از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس است که در جبهه‌های حق علیه باطل با مسئولیت‌های مختلف در آن سال‌ها نقش آفرینی کرده است. او که ششمین فرزند از جمع 8 فرزند خانواده است، در سال 1346 در خانواده‌ای متدین در لارستان استان فارس به دنیا آمد. دوران ابتدایی تا دبیرستانش را در بندرعباس پشت سرگذاشت و در سال 1365 با رسیدن به سن سربازی مدتی در بندرلنگه خدمت کرد و پس از آن عازم جبهه شد. از جمله فعالیت‌های وی در جبهه  آر پی جی زن جزء‌گردان عملیاتی صاحب الزمان مستقر منطقه سورته کوه عراق و خدمه توپ 106 در سال 66 بود.  او سرانجام در واپسین روزهای جنگ در عملیات مرصاد با اصابت چندین ترکش و گلوله توپ 106 تانک و درگیر شدن در موج انفجار شدید آن، به میهن بازگردانده شد و افتخار جانبازی را در کارنامه ایثارگری خود ثبت کرد. 
   
شجاعتی که شعار نبود
مسیرعشق
روزهای سرد زمستانی سال 1366 بود. انگار همین دیروز بود که در منطقه‌ی جنگی سلیمانیه عراق خدمت میکردیم که به «سورتکو» یا «سورکو» معروف بود. شهری در نزدیکی کردستان مشرف به شهر سلیمانیه عراق که مقداری  از زمین‌های عراقی‌ها توسط نیروهای ایرانی به تصرف درآمده بود. از محل استقرار نیروهای ما چراغ‌های شهر سلیمانیه واضح و قابل رویت بود. حدود یک هفته از اعزام‌مان به این منطقه می‌گذشت. به دلیل نزدیکی به نیروهای دشمن و محاصره بودنمان، کمک‌های پشت جبهه به سختی به دستمان می‌رسید. در یکی از این روزها که ذخیره‌ی آب آشامیدنی تمام شده بود، فرمانده‌ی دسته از من و دو نفر دیگر خواست برای پر کردن قمقمه‌های خالی به پایین قله‌ی کوه برویم. بسم الله‌ ای گفتیم و به راه افتادیم. تا نزدیکی نهر در پایین کوه حدودا 30 دقیقه در مسیر بودیم. سرانجام به نهری رسیدیم که روباهی در آن تلف شده بود. مسیر را ادامه دادیم که ناگهان لاشه‌ی حیوانی دیگر را در آن نزدیکی مشاهده کردیم. به گمان اینکه این حیوانات توسط دیگر حیوانات شکارچی به هلاکت رسیده‌اند، قمقمه‌هایمان را از آب پر کردیم  و به سمت نیروهای خودی مسیر بازگشت را در پیش گرفتیم. هنگامی که به مقر رسیدیم در حالیکه از شدت سرما دستهایمان را به هم می ساییدیم تا کمی از کرختی آنها بکاهیم، دو فرمانده جدید را روبه‌روی خود دیدیم. سلامی نظامی دادیم و متوجه شدیم آنها به دلیل اینکه طی ماههای گذشته در این منطقه خدمت کرده بودند، کاملا بر سلیمانیه اشراف کامل داشتند و منطقه را به خوبی می‌شناختند. به همین دلیل به مقر ما برای نظارت و رسیدگی بر امور اعزام شده بودند. هنگامی که ما را دیدند، با تعجب لحظاتی را به سکوت گذراندند. در نگاه‌های این دو فرمانده می‌توانستیم موجی از ابهام را احساس کنیم. سرانجام یکی از آنها با لحنی پرسشگرانه رو به ما کرد و گفت: شما کجا بودید؟ ما که در آن لحظه سردی دستهایمان را فراموش کرده بودیم، در مقابل ابروهای گرده خورده‌ی فرمانده پاسخ دادیم که برای آوردن آب به پایین قله رفته بودیم. به محض شنیدن این جواب، انگشت اشاره‌ای که از عصبانیت یا حس مسئولیت در برابر رزمنده‌ها بود، فرمانده دسته‌ی ما را نشانه گرفت و با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود پرسید: چرا بچه‌ها را به پایین فرستادی؟! مگر نمیدانی پایین قله منطقه‌ مین‌گذاری شده‌ای است که در آن هیچگونه پاکسازی صورت نگرفته است؟ فرمانده‌ی دسته‌ی ما در کمال ناباوری در حالیکه عرق سرد بر پیشانی‌اش نقش بسته بود، با کلمات بریده‌بریده اظهار بی‌اطلاعی کرد و با دو زانویش به زمین نشست. سکوتی سنگینی بر فضا حاکم شده بود. تازه متوجه علت مرگ حیواناتی شده بودم که در یک قدمی ما به روی مین رفته بودند. تمام نگاهها به سمت ما سه نفر بود که چگونه بدون هیچ آسیبی مسیر رفت و برگشت را به سلامت طی کرده بودیم. در حالیکه بغضی عجیب در گلو موجب جاری شدن اشک‌هایمان شده بود، یکدیگر را مینگریستیم. در آن لحظه و ساعت به تنها چیزی که فکر می‎کردم، خواست و اراده‌ی خداوند یکتا در تعیین زمان مرگ بنده‌هایش بود. اینکه تقدیر و مشیت الهی بر این بوده است که ما زنده بمانیم و صد البته که شهادت لیاقتی می‌خواهد که بی‌شک ما لایقش نبودیم.
   
شجاعتی که شعار نبود
میدانِ آتش
دومین خاطره مربوط به عملیات مرصاد بود که بین عراق و نیروی ضد‌انقلاب (مجاهدین خلق) در حال مبارزه بودیم.نام عملیات آنها «فروغ جاویدان» و نام عملیات ما «مرصاد» بود. حجم سنگین ادوات دشمن بر ما بسیار سنگین بود به‌طوری‌که می‌توان گفت ما تحت تسلط آنها قرار داشتیم و با کمترین امکانات در شیارهایی که به عنوان پناهگاه به عنوان سنگر حفر کرده بودیم، در حال مبارزه و دفاع بودیم. آنها با سلاح‌های سنگین و سبک و البته دارا بودن هلی‌کوپتر مواضع ما را تحت کنترل داشتند و بمباران‌ها و آتش افروزی‌های بی‌حدی که منجر به شهید شدن بسیاری از همرزمان شد، به سوی ما روانه بود. سلاح‌های سبکی که در اختیار‌مان بود در اثر اصابت خمپاره‌ی نیروی‌های دشمن که حرارت بسیار بالایی داشت، تبدیل به آهن پاره‌ و ذوب میشد. پس از یک ساعت درگیری شدید حدودا در ساعت 4 بعدازظهر دستوری از مقامات بالا مبنی بر مقاومت هر چه بیشتر ما صادر شد تا در این اثناء نیروهای تازه نفس به سمت ما اعزام شوند. در همین حین فرمانده‌ای با درجه استواری در حال شلیک آر.پی.جی بود. سربازی کم سن و سالی نیز به عنوان کمک، خمپاره‌ها را برای شلیک آماده می‌کرد و به دست استوار می‌داد. صحنه‌ دلخراشی بود، دوستان ما تک به تک روی خاک پر پر می‌شدند و ما همچنان جری‌تر به انتقام خون شهدا دست از دفاع برنمیداشتیم. پس از یک ساعت درگیری و مقاومت، شلیک تک تیرانداز دشمن، پیشانی سرباز جوان را هدف قرار داد و او را در کنار من درون شیارهایی که به عنوان سنگر درست کرده بودیم پرتاب کرد. چشمانی باز که به آسمانها خیره شده بود و مسئولیتی که باید عهده‌دار میشدم و جای خالی‌اش را در کنار استوار پر می‌کردم. استوار جزو گروهان ما نبود. در آن میدانِ آتش و خمپاره، به عنوان نیروی خودجوش برای دفاع از ناموس و کشور، داوطلبانه در آن موقعیت خطرناک قرار گرفته بود. خمپاره‌ها را یکی پس از دیگری درحالیکه عزم جزمش را از نزدیک نظاره‌گر بودم که چگونه بر روی زانویش کمر به نابودی دشمن استوار کرده است، به دست او می‌دادم. بعد از شلیک حدود 20 عدد خمپاره‌، مهمات ما به اتمام رسید. استوار به دلیل ترکشی که به پایش خورده بود، نمی‌توانست حرکت کند. به همین دلیل از من خواست تا به پایین قله بروم و دیگر مهمات را به دستش برسانم. به انبار مهمات رفتم. یک صندوق گلوله‌ی «آر.پی.جی» را به هر زحمتی بود به بالای قله رساندم. با چشمانی که گرد و خاک زیادی نیز درآن رفته بود به دنبال استوار می‌گشتم ولی او را در جایگاه‌مان پیدا نکردم. از همسنگری که حدودا 20 متر آن‌سوتر سنگر گرفته بود سراغ فرمانده را گرفتم که گفت همین چند دقیقه پیش خمپاره‌ای به سمت او شلیک شد و او را به چندمتر آن طرف پرتاب کرد. او نیز مانند بسیاری از جان بر کفان خودجوش به درجه عظیم شهادت رسید. برای چندمین بار مشیت الهی بر این بود که من در آن لحظه در کنار استوار نباشم تا بتوانم زنده بمانم و همچنان اسلحه بر دوش به دفاع از خاک عزیزمان بپردازم. ما همچنان با تمام وجود می‌جنگیدیم. نیروهای تازه‌نفس رسیدند و جایشان را با ما عوض کردند که 48 ساعت تمام در آن منطقه به دفاع پرداخته بودیم. ما به کمی عقب تر برای استراحت اعزام شدیم. پس از یک روز استراحت درحالیکه بسیاری از مناطق توسط دشمن اشغال شده بود، به دستور فرماندهانِ ارتش بالادست، دستور عقب‌نشینی تاکتیکی از خاک دشمن صادر شد. اواخر جنگ بود. در حال عقب‌نشینی بودیم که بار دیگر آتش جنگ زبانه کشید و گلوله و خمپاره‌ها یکی پس از دیگری به سویمان شلیک می‌شد. بسیاری دیگر از همرزمان به شهادت رسیدند. صدای سوت شلیک خمپاره‌ها که پس از اصابت به زمین موجب تولید اصوات ناهنجاری میشد، هیچ کس را در امان نگذاشته بود. به ناگاه گلوله‌ی تانکی در کنار من به زمین اصابت کرد که موج انفجارش مرا فرا گرفت و به هوا پرتاب کرد. دیگر نفهمیدم چه شد و چه اتفاقی افتاد. زمانی که چشمانم را باز کردم، دیدم در آمبولانس نیروی زمینی در حال حرکت به سمت بیمارستان صحرایی هستم. موج انفجار شدیدی مرا فرا گرفته بود و تعدادی ترکش جزئی در دست و پای من اصابت کرده بود. پس از آن به بانه و از آنجا با قطار به تهران و پس از آن با هواپیما به بندرعباس اعزام شدم. در آن میدان جنگ، نه من و نه هیچکدام از هم‌رزمان امیدی به بازگشت نداشتیم اما متوجه شدیم تا خدا نخواهد برگی از درخت نخواهد افتاد و تنها اوست که تعیین میکند چه کسی لیاقت شهادت دارد. پس از چند روز درگیری خبر رسید نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران بر سازمان مجاهدین خلق پیروز شدند. تعداد زیادی رزمنده در این نبرد شهید شدند. این نبرد آخرین نبرد در جنگ ایران وعراق بود. 
برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها