ستون لب قند؛

می روم پس پس!



شوهری بود اسم او، جعفر
رند و عیاّش و لات و تن پرور
همه شب بود غرق عیّاشی
یا پی سیر و گشت و قلاّشی
گفت روزی رفیق مجلس او
همدل و یارِ غار و مونس او:
چه کنی نیمه شب تو با همسر؟
شب نمی ترسی از زنت جعفر؟
با تو جنگ و مرافعه نکند؟
غُر و لُند و منازعه نکند؟
با تو در نیمه شب نمی جنگد؟
صبح پایت چو من نمی لنگد؟
گفت جعفر به خنده با احمد:
زن من هم چو تو نمی فهمد
نشود تا عیال، دلواپس
وارد خانه می شوم، پَس پَس
وندر آن لحظه گر شود بیدار
به خیالش که می روم سرِ کار!
«خسرو شاهانی»

روزنامه صبح ساحل

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها